۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

ترس از مدرسه

صبح شده بود . وقت بیدار شدن پسر فرا رسیده بود . مادر پشت در اتاق رفت و چند ضربه به در نواخت : « پسرم بیدار شو ، وقت رفتن به مدرسه است . »
صدای خفه ای از داخل اتاق به گوش رسید : تو را خدا نه مامان ! من نمی خوام برم مدرسه .
مادر که عصبانی شده بود برای لحظه ای عصبانیتش را کنترل کرد و با لحنی مادرانه گفت : باشه عزیزم ! تو فقط دو دلیل بیار که چرا نمی خوای به مدرسه بری ، بعد هرکاری خواستی بکن .
پسر گفت : اول اینکه همه ی بچه ها از من بدشون میاد ، دوم اینکه هیچ معلمی دوستم نداره .
مادر خندید و گفت : چقدر جالب ! اینها که دلیل نمیشه . سریع حاضر شو باید بری مدرسه .
پسر که به نظر میرسید بلند شده و تا پشت در اتاق آمده گفت: مامان جان ! اگه راست میگی ، تو دو دلیل بیار که من حتماً باید به مدرسه بروم .
مادر که لجش گرفته بود نگاهی به ساعت انداخت که حالا دیگر عقربه هایش روی هفت و نیم ایستاده بود و گفت : عزیز من ! اول اینکه تو الان چهل و پنج سالته و دوم این که مدیر مدرسه ای هستی با 560 دانش آموز !