۱۳۸۵ اسفند ۵, شنبه

خدایا ! کار ، کار توست

تویی که عشق ورزیدن را و دوست داشتن را در وجود انسان به ودیعت نهاده ای ، تویی که این نیاز را آفریده ای و این عطش را دامن زده ای !
اگر تو نمی خواستی که ما دوست داشته باشیم و دوست داشته شویم بی تردید گوهر و جوهر عاطفه را در دل ما تعبیه نمی کردی و ...
شاید آدمی را نیز بی این گوهر نمی آفریدی!
اما ... اما... ما آدمیان در مصداق اشتباه می کنیم ، بیراهه می رویم ، سهل می انگاریم ، ساده می پسندیم و عطشی را که برای آبی زلال ، آفریده شده است ، به آبی آلوده مرتفع می کنیم ....و مرتفع نمی شود....
آن عطش عطشی نیست که با این آبهای آلوده خاموش شود و.... باز ما می مانیم و نیاز و باز ما می مانیم و احساس کشنده ی سردرگمی و یأس و بی پناهی .
من خودم وقتی بیانیه ی معطر گلها در هوا منتشر می شود به آنها دل می بندم و بعد ...
وقتی ساعتی بعد پژمرده می شوند ، افسرده می گردم .
مگر همین دیروز نبود که من به امید آب دل بهجایی بستم و نزدیکتر که شدم ، جز سراب ندیدم !
خدایا ، این درد را به که می توان گفت ؟! جز تو ، هیچ معشوقی اقناعمان نمی کند .
جز در خانه ی تو هیچ دری به زدن و گشودن نمی ارزد .
جز خانه ی تو همه ی خانه ها بر ساحل باد بنیان شده است و
جز زلال عشق تو ، هیچ آب نمایی عطش بیکران ما را فرو نمی نشاند .
خدایا ! تو که رقص فریبنده ی سراب را در پیش چشمهای عطشناک طالب آب می نهی ، تو باید کاری کنی .!
کار ، کار توست ، خدایا !

هیچ نظری موجود نیست: