۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

بخودآ

نه مرادم ، نه مریدم ،
 نه کلامم ،
 نه سلامم ، نه علیکم ،
 نه سپیدم ، نه سیاهم ،
 نه چنانم که تو گویی ،
 نه چنینم که تو خوانی ،
 نه آنگونه که گفتند و شنیدی ،
 نه سمائم ، نه زمینم ،
 نه به زنجیر کسی بسته و برده ی دینم ،
نه سرابم ،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم ،
 نه گرفتار و اسیرم ، نه حقیرم ،
 نه فرستاده ی پیرم ،
 نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم ،
 نه جهنم ، نه بهشتم ،
 چنین است سرشتم ...این سخن را من از امروز نه گفتم ، نه نوشتم ،



بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم .
 حقیقت نه به رنگ است و نه بو ،
 نه به های است و نه هو ،
 نه به این است و نه او ،
 نه به جام است و سبو ،
 گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم ،
 تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را .



آنچه گفتند و سرودند تو آنی ،
 خود تو جان جهانی ،
گر نهانی و عیانی ،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی ،
 تو ندانی که خود آن نقطه عشقی ، تو اسرار نهانی .


همه جا تو ، نه یک جای ، نه یک پای ،
 همه ای ، با همه ای ، همهمه ای ،
 تو سکوتی ، تو خود باغ بهشتی ،
تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی .


به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی ،
 در همه افلاک بزرگی ، نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی ، خود اویی .


بخود آی ،
تا به در خانه متروکه هرکس ننشینی
 و به جز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
 و گل وصل بچینی . بخودآ

(نوشته فریدون حلمی )

هیچ نظری موجود نیست: