۱۳۸۵ اسفند ۲۱, دوشنبه

با عشق آزاد بودن


لحظاتی وجود دارند که می خواهیم به کسانی که دوست داریم کمک کنیم ،
با این حال نمی توانیم هیچ کاری انجام دهیم :
شرایط این اجازه را به ما نمی دهد تا به هم نزدیک شویم ،
یا اینکه شخصی در هر حالت همبستگی و حمایت ، سرکش ظاهر می شود .
آن زمان ، برای ما چیزی نمی ماند مگر عشق .
در لحظاتی که همه چیز بی فایده به نظر می رسد ، هنوز می توانیم عشق بورزیم ؛
بی آنکه در انتظار پاداش ، معاوضه و تشکر باشیم
اگر بتوانیم این گونه عمل کنیم ، نیروی عشق شروع می کند به تغییر دادن عالم اطراف ما .
زمانی که آن انرژی ظاهر می شود ، همیشه قادر است کار خود را به انجام رساند .
آنری درومون می نویسد :
« نه زمان و نه قدرت اراده ، انسان را تغییر نمی دهند . عشق است که او را تغییر می دهد »
.به هر حال ، من آموخته ام که عشق در چیزهای کوچک وجود دارد
و در رفتارهای بی اهمیت ما تجلی می یابد .
و این است آن دلیلی که ما باید همیشه آن را در ذهن خود داشته باشیم ،
چه آن زمانی که واکنشی از خود نشان می دهیم ،
چه آن زمانی که از واکنش دادن پرهیز می کنیم .
گوشی تلفن را برداریم و آن کلمات محبت آمیزی را که نگفته ایم بر زبان آوریم .
در را باز کنیم و هر کسی را که به کمک ما احتیاج دارد ، به داخل دعوت کنیم .
یک کار را بپذیریم. یک کار را رها کنیم .
تصمیماتی را که تا به حال به بعد موکول شده اند بگیریم.
برای اشتباهاتی که مرتکب شده ایم و ما را عذاب می دهند ، عذرخواهی کنیم .
حق را طلب کنیم .
با گل فروشی مراوده داشته باشیم ، این مغازه ای است که خیلی بیشتر از مغازه ی جواهر فروشی ارزش دارد .
وقتی شخص مورد علاقه ای از ما دور است ، صدای موسیقی را بلند کنیم
و وقتی نزذیک است ، صدای آن را کم کنیم .
« بله » و « نه» گفتن را بلد باشیم ،
چون عشق با تمام انرژی انسان رو در رو می شود .
ورزشی را انتخاب کنیم که بتوان با آن دو نفری تمرین کرد .
هیچ فرمولی را دنبال نکنیم ،
حتی آن فرمول هایی را که در این پاراگراف نوشته شده است ؛
چون
عشق نیاز به خلاقیت دارد .
و زمانی که هیچ یک از تمام این ها ممکن نشد ،
وقتی فقط انزوا باقی ماند ،
به عنوان یک خواننده ، این داستان را به خاطر بیاور و برای من بفرست .
یک گل سرخ ، روز و شب در آرزوی همنشینی زنبورها بود ، اما هیچ زنبوری نمی رفت روی گلبرگ های او بنشیند.به رغم این موضوع ، گل همچنان رؤیابافی می کرد : در شب های طولانی ، هزاران زنبور را مجسم می کرد که در آسمان حلقه زده اندو پایین می آیند و با محبت او را می بوسند .به واسطه ی این رؤیا ، می توانست تا فردا صبح دوام آورد ، زمانی که با نور آفتاب دوباره از هم باز می شد.
یک شب ، ماه که با تنهایی ای که او را رنج می داد ، آشنا بود ، از گل سرخ پرسید :
« از انتظار کشیدن خسته نیستی ؟ »
- شاید چرا . اما باید به مبارزه ادامه دهم .
« چرا ؟ »
- چون اگر باز نشوم پژمرده می شوم .
در لحظاتی که تنهایی هر زیبایی ای را نابود می کند ، تنها راه دوام آوردن ، آزاد ماندن است .
( از کتاب مثل رودخانه روان نوشته پائولوکوئیلو)

هیچ نظری موجود نیست: